.comment-link {margin-left:.6em;} <$BlogRSDURL$>

Saturday, November 21, 2009

آن چه گذشت 

خوب ، امیدوارم در این مدت نگران ما نشده باشید . ما سرمان با چیز های ناجوری شلوغ بود . باید از مسایلی شروع کنم كه جنبه ی تاریخی دارند كه از آن جمله اند ، حلول یک روح خبیث در کالبد ماه ، قمر حسین قلی خرگوش , و به تبع آن ظهور یک خارپشت خیلی ریز با لهجه ای عجیب... سپس احساس دردهای جسمانی و کوفتگی مدام و در نهایت آشنایی با یک فیل نامریی كه به گفته ی خودش از کنیا به قصد کسب تجربه سراغ ما امده و کمی بعد پدرش معروف به شیاد نایروبی هم به جمع خانواده اضافه شد . ما هنوز از این شوک های وارده خارج نشد بودیم كه برادر کوچک پیشول پلنگ موسوم به پنگول هم كه مدتی در در کوچه های محل ولگردی میکرد ساکن منزل ما شد و ما با مشکل سیر کردن شکم یک بچه گربه ی خیلی فربه كه سیرمونی ندارد هم دست و پنجه نرم میکنیم . ماه هچنان بی وقفه مزخرف میگوید ،برزو تا خر خره میخورد و در حال خلسه هایکو های آبکی میگوید و من سعی می کنم كه به فاجعه ای كه زیر سقف خانه ام در حال شکل گیری است به دیده ی مثبت نگاه کنم . گاهی موفق میشم :

خرگوشک ای دارم كه اسمش ماهه گوشاش درازه و دمبش کوتاهه
همیشه از دستش خندم می گیره تپل مپله و گرد و قلمبه
هیچ وقت نمیذاره دلم بگیره همیشه از دستش خندم میگیره
گاهی زرنگه و گاهی گیج و ویج هر موقع خوشحاله می خوره هویج
این ماه از آسمون اومده پیشم قربون اش می رم و فداشم میشم

گاهی نه :

قمر قمر گود زیلو چغندر چاقالو
حرفاش همه ش جفنگه بگی نگی می شنگه
خنگ و خل و خرفته تو کتابا نوشته

میدونم دارین با خودتون فک میکنین كه بس کن این مزخرفات رو ،ماری گاس چی کار میکنه؟ خیلی پر رو هستین و من باید بگم اصلا به شما چه؟ ولی چون خجالت میکشم این طوری باهاتون حرف بزنم باید بگم كه حالش خیلی خوبه . اینجا نشسته داره خرت خرت بیسکویت می خوره و خورده هاشو وقتی می خواد یه چیزی بگه به همه جا می پاشه. جوراب هاشم لنگه به لنگه پوشیده هر موقع به پاهاش نگاه میکنه خنده اش می گیره و بیسکویت بیشتری رو به بیرون اسپری می کنه . کلان خوبه . حالا برین پی کارتون .

Tuesday, March 18, 2008

میگویند وقتی کلام از گفتن باز می ماند ، موسیقی آغاز می شود

راست گفته اند .

پس من هم در اینجا شما را به یک قطعه ی موسیقی مهمان می کنم..... که البته در دست داشتن یک تنبک یا حتا قابلمه در حین خواندن سطور ذیل به شما برای رسیدن به معنای اصلی و جان مطلب کمک خواهد کرد


هوای سبز و آبی................... من می خورم گلابی
یه روز خوب دیگه ............... ببین مگس چی می گه ؟
می گه ویز و ویز وویز ........... تابستون بریم ونیز
ای وای گوشم می خاره .......... بارون باید بباره
تو جاده های خاکی ................ با گربه ی ساواکی
آواز جز بخونیم .................... تو خواب رجز بخونیم
اجق وجق شلخته .................. شیمی آلی سخته
رو قالی خال خالی ................ پوس می گیریم باقالی
دیگه می رم بخوابم ................ اهل حساب کتابم؟
خواب می بینم چه آسان .......... خورش کدو بادمجان



متشکرم

Monday, March 17, 2008

روی تخت دراز کشیده بودم و یه تیکه شکلات رو مک می زدم و به این آهنگ گوش می دادم :


چقدر عجیبه که
هر موقع خداحافظی می کنیم
ماژورها مینور می شن

به این فکر کردم که چقدر عجیبه که هر وقت ماریگاس سر و کله ش پیدا می شه مینورا ماژور میشن
برزو داشت پنجه ی شکلاتیشو می لیسید و بلند بلند فکر کرد :
بازم این نسناس

برزو و گامگی از پریروز که خدمتکار اونا رو مثل بالش و حوله و لحاف و کتابا مرتب کرده بد خلق شده ن

گامگی : آره . گفتنش برای تو راحته . کسی تا حالا تو رو چیده؟
من : نه خب ، ولی
برزو : ولی نداره . نچیدنت . هیچی نمی دونی . دختر
من : چرا اینقد گنده ش می کنین ؟ در ضمن آقای طغرلی ، این ربطی به دختر بودن من نداره .... خرس
گامگی : با ما یه جوری رفتار شد انگار دو تا عروسکیم . این گنده نیست ؟
برزو : نه . نمی فهمه . دختره چون
من : عزیزانم ، شما واقعن عروسکین
گامگی : برزو؟
برزو : ها ؟
گامگی : راس می گه ؟
برزو : آره ، به نظرم
گامگی : پس چرا حرف می زنیم ؟
برزو : از این سوال خوشم نمی آد
گامگی : خرس خر
برزو : خودتی ... اون شکلاتو بده

راستی یادم رفت بگم ، ماریگاس برگشته . درست وقتی که فکر می کردم دیگه پیداش نمی شه اومد و گفت :
ا... سلام ، پس این جایی
گفتم : ا... تویی ؟ سلام
گفت : آره . شام چی بخوریم ؟
گفتم : بلال
گفت : خب ... برات مربای آلبالو آوردم
گفتم : چه خوب


Monday, April 02, 2007

نشسته بودم و روی یه کاغذ خط می کشیدم . حوصله م سر رفته بود وفکر می کردم اگه ماریگاس بود خواب دی شبم رو براش تعریف می کردم و اون وسط خواب من خوابش می برد و خواب می دید که براش خوابی رو تعریف می کردم و بیدار می شد و برام تعریف می کرد که خواب دیده که داشتم براش خوابی رو تعریف می کردم
برزو مدیتیشن ش رو تموم کرد و گفت: من بودم توی خوابت ؟
گفتم : نبودی، عزیزم ، نبودی
ب : می خوای به من بگو حالا . من سرم خلبته
می خواستم . گفتم براش
خواب دیدم توی یه زیرزمین پیچ در پیچ می دوم . درای زیادی سر راهم بود همه رو باز می کردم بلکه یه نفر رو پیدا کنم . می دویدم .خیلی تند. زیرزمین سرد بود و تاریک و من می دویدم . صدایی می اومد ولی هیچ کس نبود . دلم می خواست یکی بیاد بهم بگه داری خواب می بینی
ب : داری خواب می بینی

خیلی برزو رو دوس دارم . خیلی



ّ

Friday, March 23, 2007

من : آدما چیزای اجق وجقی هستن .همه ی تلاششونو می کنن که یه نفر دیگه رو درب و داغون کنن . وقتی که عملیات با موفقیت انجام شد ، عمیقن متاسف می شن .افسردگی می گیرن . گریه و زاری می کنن
برزو : موافقم
من :آه ای برزو ، تنها نیاز ازلی و ابدی من تا ئید نوچ و چسبناک تو بوده و هست و خواهد بود ، برزو

می گفتم ،ابته موضوع قبلی تموم شد . یه جیز دیگه . ماریگاس هفته ی پیش مرد . قبل از مردنش با اصرار ازش قول گرفتم که قبل از اینکه به شکل یه آدم دیگه دوباره دنیا بیاد ، یه بوته ی کوچیک بادمجون بشه . زیر بار نمی رفت . گذاشتم دفترجه ی خاطرات دوازده سالگی مو بخونه تا بالاخره راضی شد

امروز ظهر ناهار خورشت بادمجون داشتیم . با گوجه و غوره و ریحون

Thursday, October 19, 2006

هر موقع خدافظي مي كنيم،يه كوچولو مي ميرم 

چند روزه كه گم شدم، ولي تازه يكي دو ساعته فهميدم
قرار بود ماريگاس كه رفت، منم برم و پيداش كنم. چند روز بعد با برزو سر ميز صبحونه نشسته بوديم. برزو اخم كرده بود و با چلپ و چلوپ زياد شير و كورن فلكس مي خورد و من فك مي كردم يه كار نيمه تموم دارم. سرشو از رو كاسه بنلد كرد گفت:ها؟گفتم هيچي.بخور.
رفتم كفشامو پوشيدم و به برزو گفتم:زود ميام.گفت:هممم.رفتم.
يكي دو ساعت پيش يادم اومد كه يادمون رفته قراري چيزي جايي بذاريم.
من گم شدم و دوباره ماريگاس رو گم كردم.مي دونستم يه جاي كار مي لنگه.نمي دونستم كجاش.الان مي دونم.خوشحال نيستم.
بايد برگردم خونه كاسه ي شير برزو رو بذارم تو ظرفشويي.هميشه يادش مي ره

Thursday, September 07, 2006

خوب ، مي تونم مث آدمايي كه به نظر مياد ميدونن راجع به چي حرف ميزنن يه چيزايي بگم.
هميشه فك مي كردم اين اتفاق خوبيه، ولي الان به نظر معمولي مياد. مث ماليدن پنير روي نون بربري. بگذريم. ماريگاس رفت. ديروز با هم چمدونشو بستيم. با دقت شلوار پيژامه شو تا كردم و جوراباشو گوله كردم و توي چمدون انداختم. ماريگاس نشسته بود و ته ديگ مي خورد و منو نگاه مي كرد. دهنش كه خالي شد گفت: كسي ندونه فك مي كنه تو داري منو مي ندازي بيرون.
گفتم:همه مي دونن .
گفت:آها.خيالش راحت شد و يه تيكه ديگه ته ديگ از تو قابلمه برداشت. بهش گفتم كه از اين به بعد يادش باشه وقتي باد مي آد كلاهشو بر نداره كه موهاش به هم نريزه. گفت احتمالن يادش مي مونه. خيالم راحت شد. بعد نشستيم روي چمدون تا درش بسته شد. يه كم فك كرديم ببينيم چي بايد گفت. من گفتم:خيله خوب. ماريگاس گفت: قبل خواب آب ماهيو عوض مي كني؟ گفتم: گمون نكنم . بعد رفت
Site 
Meter